پروژه خانه من - فصل دوم
کاری از: آگرین - غزل- مهدیار-مهرگان - سام -سوگل
همیار پروژه: ملینا - راهنمایان: سحر و یاسمن
خونه کجاست؟ خونههای ما چه رنگی اند؟ چه فرقی با خونههای دیگه در جاهای دیگه دنیا دارن؟ اگه خونهای رو که الان توش زندگی میکنیم یا شاید یک روزی توش زندگی کنیم بنویسیم، بسازیم یا بکشیم چند کلمه یا جمله یا رنگ میتونه توصیفش کنه؟ شهر کجاست؟ طبیعت در شهر و خونه ما چه نقشی داره؟ ما چه حسی به شهرمون داریم؟ شهرما چه حسی به ما داره؟ ما چطور میتونیم به شهرمون و به خونمون کمک کنیم تا جای بهتری برای ما و اطرافیان ما باشند؟
در گروه «خانه من» ما به دنبال روایت خونهها و شهرهایی هستیم که تغییر میکنند، با ما بزرگ میشن و گاهی هم از ما جدا میشن. قصههای ما از این خونهها و شهرها با قصههای خونههای و شهرهای بچههای دیگه از جاهای دیگه دنیا کنار هم جمع میشه تا خونههای متنوع و تغییرشون رو ثبت کنیم و به بقیه نشونشون بدیم. ما در کنار هم به بهتر کردن فضاهای اطرافمون و دنیامون یعنی این کره زمین خاکی فکر می کنیم و ایده ها و تصوراتمون مون رو می سازیم و به اشتراک می گذاریم.
بخش اول: خانه امروز و دیروز من
هوای آفتابی و گرم ولی قابل تحمل گلدون های رنگارنگ و بزرگ و کوچک به آدم انرژی می دهند... آجر های قدیمی و ترک برداشته به همراه نوشته های قدیمی بر روی آنها که مربوط به سال ها پیش میشوند یادآور خاطرات تلخ و شیرینی هستند… صدای خش خش راه رفتن لاکپشت روی برگ ها و صدای پرنده ها باعث به وجود اومدن ریتم قشنگ زندگی شدند ۰
از اون موقع هیچ چیزی یادم نمیاد فقط میدونم که از شکم مامانم بیرون اومدم و همه چیز شروع شد…شاید باورتون نشه ولی من هیچ چیزی از روز های اول قسمت های مهم زندگیم یادم نمیاد فقط چند تا کلمه و خاطرات به صورت نا واضح جلوی چشمم میان و من باهاشون گریه میکنم. خاطراتی که گذشتن و انقد شیرین یا تلخ بودن که من با یادآوریشون همون حس رو توی اون لحظات احساس میکنم۰
این چند وقته خیلی به گذشته فکر میکنم… و تنها چیزهایی که یادم میاد احساساتن و نه خاطرات. شاید مریض شدم!۰
افکارم توی بچگی خیلی روی کسب درامد متمرکز بود نه به این دلیل که نیازهام به خاطر کمبود پول براورده نمیشد به این دلیل که من خیلی بازی با پول رو دوست دارم و هنوزم که هنوزه این خصلت توی من وجود داره و رشد میکنه۰
هروقت به خاطرات فکر میکنم اولین چیز بوی بهاره و خوردن گردو کنار پسردایی هام و دست هایی که به خاطر خصوصیت پوست گردو سیاه شدن توی حیاط خونه مامان بزرگم میاد جلو چشمام. بالا رفتن از درختا، درست کردن شامپوی گیاهی با له کردن گیاهای مختلف تو آب ، آتیش درست کردن ، برف بازی و همه این چیزا که یه زمانی قدرشونو نمیدونستم و الان هم شاید به اندازه کافی نمیدونم۰
بهترین خاطرات من اکثرا توی مدرسه و کنار دوستامن دوستایی که هر روز بیشتر از دیروز دلم براشون تنگ میشه و شاید هیچوقت نتونم دوستایی به خوبی اونها داشته باشم و حتی نمیدونم دیدار بعدیمون کی میتونه باشه. شاید یه روز از کنار هم رد بشیم و انقد فرق کرده باشیم که همو نشناسیم. اما امیدوارم زودتر از این اونهارو ببینم.خیلی به کتاب خوندن علاقه داشتم. اره فکر کنم همینطوره کتاب خوندن رو دوست داشتم. میدونین خیلی گذشته و همچی با اون موقع فرق داره. من الان یه بچه ده ساله بی خیال همه چیز کنار بقیه دوستاش نیستم، من الان یه نوجوون چهارده ساله پشت یه کامپیوتر و نگران آینده هستم. نگران امتحانا نگران دانشگاه و نگران اینم که نتونم آرزو هام که شامل ساختن یه خونواده شاد داشتن بچه هایی که تمام فکرمو و وقتمو براشون بزارم و توی بهترین مدارس ثبت نامشون کنم. نگرانم نتونم ایده هایی که برای ساخت بازی های کامپیوتری دارم رو بهشون جون بدم و به واقعیت تبدیلشون کنم نگرانم نتونم اون شغلی که دوستش دارم و میتونم توش موفق شم رو داشته باشم!۰من الان یه نوجوون تنها و نگرانم!۰
خونه اونجایی هست که تو احساس خودت بودن میکنی. مثل سروک مثل خونه مثل جمع رفقا. جایی که اگر نباشی احساسش کنن و تو براشون مهم باشی. اونجا خونه تو هست و آدمای اونجا خونوادت۰
موسیقی تبدیل به آهنگ پس زمینه شد بود و بیشتر صدای همهمه افرادی که داخل کوچه رفت و آمد میکردن شنیده میشد، اما اون همچنان به افق خیره بود. نمیدونست چند دقیقه یا شاید ساعته که عروسک خرگوش سفید و نرمش رو بغل کرده و به همون قطه همیشگی خیره شده.
کوچه نسبتا قدیمی بود همیشه میشد بوی خاک رو احساس کرد بخصوص وقتی بارون میبارید. ولی با همه اینها باز هم باصفا بود. حداقعل برای یه بچه ٣ ساله…. با رد شدن اون خانم چادری ناخودآگاه از جاش پرید و جمله چطوری نفس میکشه عین برق بارها و بارها داخل ذهنش تکرار شد، عجیب بود که اون خانم خیلی مهربون بود ولی اون همیشه ازش میترسید ۰
نگاه دوباره ای به آجر های صورتی چرک خونه انداخت و از دم در بلند شد، لبخندی به درخت آلو وسط حیاط زد و وارد اتاقش شد و مثل هر بچه دیگه ای مشغول بازی کردن با خودش شد. با صدای خداحافظی کردن پدرش سینی پلاستیکیی که داخلش فنجون ها و قوری قهوه ای رنگی بود رو برداشت و سمتش رفت۰
اما یچیزی اون وسط اشتباه بود چرا هیچکس حتا نگاهش هم نمیکرد؟! انگار که همشون طلسم شده بودن۰
سینی رو به زمین پرت کرد و همزمان با شکسته شدن فنجون ها و قوری صدای خورد شدن شیشه های خونه و افتادنش زمین داخل گوشش پیچید
و آخرین صحنه ای که میدید چراغ های سبز بالای کوه بودن که اشکهای چشم های میشی رنگش رو همراهی میکردن۰
سوگل- خانه امروز و دیروز
بخش دوم: خانه فردای ما
عناصر خیال ما
برگ … آتش … خون …. افرا … کندوی عسل…. ما در این قسمت از پروژه، برای توصیف خانه و شهر آینده خود، تصاویر، صداها و کلماتی ساختیم که در آنها از عنصری از طبیعت و ترکیب آن با عناصری که دوستانمان انتخاب کرده بودند، الهام گرفتیم. موضوع این تصاویر فضایی در آینده است. فضای از اتاق ما یا خانه ما یا کوچه یا خیابان یا شهری که در آینده دوست داریم با هم در آنها قدم بگذاریم۰۰۰۰